۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

صندلی قدیمی

صندلي قديمي در حاليكه خودش را تكان مي داد ، تا از شر تار عنكبوت هايي كه روي دست و پايش تنيده شده بود رها شود ، با خودش فكر كرد كه اي كاش هنوز هم همان سالهاي پيش بود و جاي او جلوي همان پنجره اتاق رو به حياط ، علي كوچولو روي آن مي نشست و اي كاش هنوز جوان بود جايش در انباري خانه لابه لاي وسايل خاك گرفته قديمي نبود .
اوهو - اوهو اين صداي سرفه كي بود ؟
و اي اين علي كوچولو است كه دارد خاك و غبار را از روي صندلي قديمي پاك مي كند.
اما نه اين علي كوچولو نبود ، بلكه اميد كوچولو پسر او بود .
حالا صندلي قديمي مثل گذشته كنار پنجره رو به حياط است و اميد كوچولو روي آن نشسته است و كتاب مي خواند ، با خودش فكر مي كند ؛ چه كسي ميداند كه چند لحظه ديگر چه خواهد شد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر