۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

قصه شنگول ومنگول


یکی بود،
یکی نبود،
غیر از خدا هیچ کس نبود.
زیر گنبد کبود دو بزغاله بودند به اسم شنگول و منگول. آن ها خیلی بازی گوش بودند و به همه جا سرک می کشیدند. روزی آن قدر دنبال هم دویدند تا به باغی رسیدند. دور آن باغ پرچین کشیده شده بود. منگول گفت:« به به، چه بوی خوبی!»
خانم پرگلی پستانک شیر را از دهانش درآورد و گفت:« منگول نازه!»
مادر گفت:«آره عزیزم. ولی داره یه کار بد می کنه!»
شنگول گفت:«بیا بریم تو.» و دوید.
منگول هم به دنبالش رفت و آن قدر دور باغ گشتند تا راهی برای ورود پیدا کردند. شنگول خم شد و از سوراخ پرچین شکسته وارد باغ شد. منگول هم خم شد و رفت تو. تا چشمش به آن همه سبزی افتاد، گفت:« به به، چه قدر سبز و تازهن! شنگولی، بدو بریم بخوریم.»

شنگول گفت:«بعدا، اول بریم تماشا. شاید اون ورتر علفای به تری باشه.» و به سمت خیابان باریکی دوید که بین کرت ها کشیده شده بود. شنگول و منگول از خوشی نمی دانستند چه بکنند. منگول که گرسنه بود،  گفت:« شنگولی، حالا  بیا یه کم بخوریم. بعدا بازی می کنیم.»
خانم پرگلی گفت:«بعدا بازی.»
مادر به خاطر کلمه جدیدی که خانم پرگلی بر زبان آورده بود، او را غرق بوسه کرد و گفت:« آره، مادری. منگولی گفت بعدا بازی کنیم.»

شنگول گفت:«باشه.» و دو تائی به طرف یکی از کرت ها دویدند. ولی تا خواستند سبزی ها را بکنند، صدای بلندی شنیدند. صدا از خانم جعفری ها بود که دست در دست هم سر آن ها داد می کشیدند. منگول پرسید:« چرا این جوری می کنین؟ من گشنمه. بذارین یه کم از شما بخورم.»
خانم جعفری ها با هم گفتند:«ما غذای شما نیستیم. شما باید علف بخورین.»

شنگول گفت:«یعنی چه؟ مگه شما با علف فرق می کنین؟ شما هم سبزین مثل علفا. دست همُ ول کنین ببینم. می خوام از شما بخورم.»
خانم جعفری ها دست هم را محکم تر گرفتند و گفتند:«نه، نمی ذاریم. ما مال آدما هستیم. اونا با ما غذاهای خوب خوب درست می کنن تا بخورن و سالم بمونن.»
شنگول گفت:«من این حرفا حالیم نیست. گشنمه و می خوام بخورم تون.» و خواست وارد کرت شود.
خانم جعفری ها داد کشیدند:«برو عقب، برو عقب. وگرنه مترسک شما رُ می کشه.»
شنگول عقب رفت. کمی ترسیده بود. پرسید:«مترسک دیگه چی یه؟»
خانم جعفری ها گفتند:«اون آدمک که وسط کرته. مگه نمی بینی؟ همون که یه چوب دستشه. اگه  بیاین تو کرت، شما رُ می زنه.»
منگول که ترسیده بود، گفت:« شنگولی، بیا بریم. بیا بریم اون یکی کرت.»
خانم جعفری ها گفتند:« نه خیر. از اون کرت هم نمی تونین بخورین.»
شنگول پرسید:«چرا؟»
خانم جعفری ها گفتند:« برا این که مترسک مواظب اونا هم هست. اونا اسم شون تره ست. این وری یا هم که ازشون رد شدین، اسم شون اسفناجه. مترسک مواظبه حیوونی نخوردمون تا آدما با ما آش یا خورش درست کنن یا خام خام بخورن.»
منگول پرسید:« واسه چی؟»
خانم جعفری ها گفتند:« واسه این که بتونن راه برن، کار کنن، بچه هاشون رشد کنن و بزرگ بشن. چی می دونیم، از این چیزا. تو واسه چی علف می خوری؟ اونا هم برا همین سبزی می خورن.»
منگول گفت:«برا این که گنده بشم، بدوم یا بازی کنم.»
خانم جعفری ها گفتند:« آدما هم همین طورند. حالا تا باغبان نیومده، بدوئین برین.»
شنگول و منگول نمی دانستند باغبان یعنی چه. ولی شنگول که نگران چوب دست آدمک بود، گفت:« منگولی، بیا بریم. یه عالمه کرت اون دور دوراست. حالا حتما که از اینا نباید بخوریم.»
خانم پرگلی گفت:« منگول، بیا بریم.»
مادر لبخندی زد و بقیه قصه را گفت.
منگول به دنبال شنگول به راه افتاد. ولی با حسرت به کرت خانم جعفری ها نگاه می کرد. هر چه آن ها دورتر می شدند، خانم جعفری ها از هم بیش تر فاصله می گرفتند و دست هم را ول می کردند.
شنگول و منگول از جلو کرت تره ها گذشتند. عاقبت به کرتی رسیدند که سبزی یش شبیه شبدر بود. منگول گفت:« شنگولی، علف، علف. بیا بخوریم.» و به سوی کرت دوید. ولی تا خواست دستش را داخل کرت کند، خانم شنبلیله ئی با ساقه اش محکم به دست او زد. منگول دردش آمد و دستش را عقب کشید. گفت:« چرا این جور می کنی؟ چرا نمی ذاری بخورمت؟»
خانم شنبلیله خشم گین گفت:« واسه چی بخوری؟ مگه من مال خوردن توام؟»
شنگول با تعجب گفت:«مگه تو شبدر نیستی؟ غذامون توئی دیگه.»
خانم شنبلیله خنده اش گرفت. گفت:« نخیر، من شبدر نیستم. شبیه اونم. اسم من شنبلیله است.»
منگول از این اسم خنده اش گرفت و گفت:« خوب، هر چی که اسمته. من گشنمه. بذار یه کم بخورمت.» و خواست جلو برود و برگ هایش را بچیند.
خانم شنبلیله گفت:«جلو نیا که جیغ می زنم و مترسکُ خبر می کنم.»
منگول از ترس عقب پرید.
شنگول گفت:«داری اذیت می کنی یا. آدما تو رُ می خوان چی کار؟»
خانم شنبلیله گفت:«می خوان چی کار؟! به! نمی دونی که. اگه من نباشم، خورش قرمه سبزی شون خوش بو نمی شه. اگه بدونی آدما چه قده قرمه سبزی دوست دارن.»
منگول غم گین گفت:«پس ما چی بخوریم، شنگولی؟»
شنگول هم که غم گین شده بود، گفت:« بیا بریم، منگولی. بازم اون طرف سبزی هست. بیا. ببین چه بوئی از اون طرف می یاد!»
منگول دست در دست شنگول رفت. ولی به هر کرتی رسیدند، وسطش مترسکی دیدند که چوبی در دست داشت. منگول با حسرت گفت:« شنگولی، اینا چه قده خوش بو هستن!»
شنگول گفت:«آره.»
منگول با التماس به یکی از آن سبزی ها گفت:« می ذاری یه کم از برگات بخورم؟»
خانم ریحان گفت:«نه که نمی ذارم. مگه من علفم که تو بخوری؟»
منگول گفت:«حالا هر چی هستی. من خیلی گشنمه.»
خانم ریحان گفت:«ما رُ آدما باید بخورن.»
شنگول با حسرت پرسید:«همه تونُ؟»
خانم ریحان گفت:«آره، همه ماها رُ. اونا ما رُ می کارن و بهمون آب و کود می دن تا رشد کنیم. مواظب مون هم هستن تا حیوونا نخورن مون.»
شنگول که خشم گین شده بود، گفت:«یعنی چی که هی می گین آدما، آدما. من گشنمه و دیگه باید یه چیزی بخورم.» و دست دراز کرد تا خانم ریحان را بچیند. اما از صدای بلندی عقب پرید و داد کشید:« منگولی، بدو.»
خانم پرگلی گفت:«منگول بدو.»
مادر گفت:«آره خوشگلم. شنگولی به منگولی گفت بدو.»
منگول پرسید:«چی شده؟»
شنگول داد زد:«وانستا و فقط بدو. مترسکه اومده، می خواد ما رُ بزنه.»
اما او مترسک نبود. باغ بان بود که دنبال شان کرده بود. منگول دوید. ولی باغ بان که خیلی تند می دوید، داشت به آن ها می رسید. باغ بان داد می زد:«بزغاله های شکمو، تو باغ من چی کار می کنین؟! تا نزدم شل و پل تون نکردم، برین بیرون.»
شنگول و منگول به این ور و آن ور می دویدند. ولی راه بیرون رفتن از باغ را پیدا نمی کردند.
خانم پرگلی گفت:«بی یون.»
مادر گفت:«آره، عزیزم، بیرون.»
باغ بان چوبش را محکم به زمین می کوبید و بیش تر آن ها را می ترساند. هر طرف که شنگول و منگول می رفتند، او راه را بر آن ها می بست و با چوبش محکم به زمین می زد. شنگول و منگول آن قدر این طرف و آن طرف دویدند تا ناگهان جلو سوراخ پرچین رسیدند. منگول که از شنگول کوچک تر بود، راحت از سوراخ بیرون رفت. ولی شنگول گیر کرد. باغ بان داشت نزیک می شد. منگول دست شنگول را کشید و کمک کرد تا از سوراخ بیرون بیاید. باغ بان هم که دید آن ها دوان در حال دور شدن هستند، برگشت.
شنگول و منگول که حسابی از باغ دور شدند، ایستادند و به پشت سرشان نگاه کردند. وقتی باغ بان را ندیدند، منگول که هنوز از ترس می لرزید، گفت:«شنگولی، بیا هیچ وقت دیگه تو این باغ نریم.»
شنگول گفت:«آره، این باغ برا ما نیست. ما باید فقط از علفای مامان بزی بخوریم.»
منگول گفت:«باشه.» و دست در دست شنگول راه افتاد.
مادر گفت:« قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونه اش نرسید. حالا خانم پرگلی لالا.»
خانم پرگلی گفت:« بعدا لالا.» و شیشه خالی شیرش را تکان داد.
مادر که از شدت خنده اشک به چشم هایش آمده بود، خانم پرگلی را بوسید و شیشه شیر را از او گرفت تا دوباره آن را برایش پر کند.

۱ نظر:

  1. سلام پدر بزرگ خوب. حال شما چطوره ؟ راستش رو بخوای توی یکی از سرچ هام از عکسی که گذاشتی خوشم اومد و اومدم توی خونه نوه شما . خوشحالم که اومدم . به منم سر بزنید خوشحال میشماااااااااااااااااا

    پاسخحذف