۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

یکبازی جالب جنگ خانها

نوشیدن و آشامیدن درست

http://itnevesht.files.wordpress.com/2007/09/549uwjo.jpg

برای حفظ سلامتی باید رژیم مناسب غذایی داشته باشیم ارد بزرگ اندیشمند معاصر می گوید تندرستی پیش نیاز هر آرمان باشکوهی ست . در اینجا شش مورد مهمی که باید در یک رژیم غذایی رعایت شود را یادآوری می نمایم :
1- خوردن غذاهای چرب، شور، خیلی شیرین و گوشت قرمز به شدت کاهش یابد.‌
2‌- در هر سه وعده غذایی از انواع میوه و سبزی میل شود، در هر وعده غذایی روزانه بیش از نیم کیلوگرم میوه و سبزی در برنامه غذایی شما باشد. (الیاف طبیعی میوه و سبزی سبب می‌شود که مواد سرطان زا و زیان‌آور به راحتی از بدن دفع شود و کارکرد دستگاه گوارش به گونه‌ای مطلوب باشد، همچنین از ابتلا به سرطان و سکته قلبی جلوگیری شود.)
3- از افزایش وزن خود جلوگیری کنید. برای کاهش وزن آنچه مهمتر از نخوردن است، فعالیت بدنی و ورزش مناسب و مداوم است.
4- به جای ترشی و خیارشور، سعی شود و بهتر است که از سالاد استفاده شود.
5- مصرف چربی را به حداقل برسانید. روغن حیوانی نخورید و به جای آن از روغنهای نباتی مایع استفاده کنید.
6- گوشت قرمز کمتر مصرف شود و حبوبات، ماهی (حداقل دو بار در هفته) و گوشت مرغ را جایگزین آن کنید (البته کودکان برای تامین آهن بدن و افزایش خون خود باید گوشت قرمز استفاده کنند).

شش درس تربیتی برای پدر و مادر

1‌- تعریف کردن داستان های مناسب برای آگاهی کودک :
سعی کنید خاطرات آموزنده خود را در قالب داستانهایی کوتاه و مهیج برای کودک خویش تعریف کنید . انتقال تجربیات شما در قالب داستانهای کوتاه و یا دنباله دار موجب آگاهی و آسیب ناپذیری کودک شما در آینده خواهد شد .



دوست داشتن کودک ، در زیاده روی برای خرید نیست نیاز کودک در گفتگو و تبادل نظر است . وقت گذاشتن و گفتگو نشانه واقعی دوست داشتن است . فیلسوفی نظیر ارد بزرگ می گوید : کودکان برای شاد بودن ، بیش از هر چیزی به گفتگو با ما نیاز دارند .



نظم به عنوان یکی از مصادیق بارز مسئولیت‌ فردی و اجتماعی همواره مورد بوده است. بنابراین والدین به عنوان الگوی رفتاری فرزندان نیاز دارند تا از طریق رفتار خود شیرینی نظم را به فرزندان بیاموزند از جمله مصادیق نظم و انضباط می‌توان به نظم در امور تحصیلی، نظم در سحرخیزی ، نظم در وسایل شخصی  و ... اشاره کرد که شیرینی زندگی را چندین برابر افزایش می‌دهد و مشکلات آن را کاهش می‌دهد.



شکل گیری احساس مسئولیت در کودکان به عنوان یکی از مهمترین فواید محیطهای مطلوب خانوادگی نام برد. احساس مسئولیت نسبت به وظایف رمز موفقیت خود در زندگی خانوادگی است.بنابراین والدین باید دقت نمایند که مسئولیت آنان خیلی فراتر از فراهم آوردن وسایل زندگی از جمله غذا و لباس و مسکن می‌باشد و نیاز دارند که جامعیت در احساس مسئولیت را به فرزندان خود آموزش دهند.



بی‌تابی در مقابل مشکلات در دنیایی که از آن به عنوان عصر تغییرات سریع نام برده می‌شود، به عنوان یکی از وظایف مهم بر دوش والدین سنگینی می کند و آنان وظیفه دارند



برخلاف سایر موجودات که غریزه عامل شکل‌دهی رفتار آنهاست، انسان در بدو تولد تحت تاثیر رفتار و کردار اطرافیان مخصوصا، پدر و مادر قرار می‌گیرد. در این میان والدین به عنوان الگوهای واقعی نیاز دارند تا عواملی همچون صداقت، آراستگی، صبر و بردباری، عفو و گذشت و ... را در رفتار خود مورد توجه قرار دهند تا فرزندانی درستکار را تقدیم جامعه کنند.
2- فرزند خود را دوست داشته باشید : 3- فرزند خود را با انضباط بار بیاورید: 4- مسئولیت خانوادگی را به فرزندان خود آموزش دهید: 5- دادن دلگرمی و دوری از بی تابی را به فرزندان خود آموزش دهید: 6- برای فرزند خود الگوی خوبی باشید:

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

آیا می خواهید بچه ای باهوش تر داشته باشید؟!

همه والدین آرزو دارند که فرزندانی سالم و باهوش داشته باشند اما در این مقاله 10 روش که می تواند در افزایش هوش و ذکاوت شما کمک کننده باشد را متذکر می شویم.
1- تغذیه با شیر مادر
مزایای شیر مادر بارها و بارها گفته شده از جمله پیشگیری از ایجاد عفونتها، افزایش قدرت سیتم ایمنی، و همچنین فراهم نمودن المانهای مهم تغذیه ای و...اما آنچه که بسیار حائز اهمی است تحقیقاتی است که توسط دانشمندان دانمارکی انجام پذیرفته است،دانشمندان اعلام نمودند که کودکانی که به مدت  حداقل 9 ماه از شیرمادر تغذیه نموده اند به طور واضحی باهوش تر از کودکانی هستند که به مدت یک ماه و یا کمتر از شیر مادر تغذیه شده اند.

2- بازی های فکری
بازی هایی مانند شطرنج و جدول، معما، ساخت و سازها، و ... سبب تمرین بیشتر مغز شده و در شکل دهی بهتر افکار بچه ها بسیار مهم و موثر هستند.

3- نواختن موسیقی
براساس آخرین تحقیقات انجام شده در دانشگاه تورنتو کانادا، مشخص گردید که کودکانی که در یادگیری نواختن نوعی ساز، درگیر بوده اند از IQ بیشتری نسبت به همسالان خود برخوردار شده اند.

4- ورزش و بازی
انجام ورزش و یا حتی بازی های بچه گانه که سبب شرکت آنها در فضای باز و یک کار گروهی می گردد در افزایش هوشمندی آنها بسیار موثر است در تحقیقاتی که توسط اپن ها غیر انجام شده است، مشخص گردید زنانی که مدیرعامل شرکتهای مهمی بودند 81% در ایام کودکی در بازیهای
تیمی شرکت فعالانه داشته اند.

5- بازیهای ویدئویی
شاید تعجب کنید اما دیده شده کودکانی که از این بازیها استفاده کرده اند قدرت خلاقیت و  تفکر و برنامه ریزی بهتر و مناسب تری داشته اند. اخیراً در انگلستان بعضی از معلم ها از این بازیها در کلاس درس برای آموزش بهتر دروس استفاده می نمایند.

6- مصرف کمتر غذاهای کم ارزش
مصرف میان وعده ای که از ارزش غذایی کم اما حجم بسیار برخوردارند سبب می گردد تا با پر کردن معده بچه ها مانع از مصرف غذاهای با ارزش و لازم و ضروری گردد لذا سعی کنید میوه و آجیل و... را بیشتر در برنامه غذایی آنها بگنجانید.

7- کنجکاویهای طبیعی
سعی کنید فرزندان خود را با محیط اطراف بیشتر آشنا کنید  و با بردن آنها به فضاهای طبیعی(کوه، صحرا، باغ وحش، آکواریوم و...)ایجاد انگیزش در زهن کنجکاو آنها نموده و به سوالات بی شمار آنها پاسخ مناسب بدهید.این امر در افزایش هوشمندی کودکتان بسیار موثر است.

8- مطالعه
یکی از ارزانترین و قابل دسترس ترین امکاناتی که می توان از آن برای افزایش هوش فرزندتان استفاده نمایید استفاده از کتاب و کتابخوانی است.سعی کنید از همان سنین پایین برای آنها کتاب های عکس دار بخوانید.مطالعه روشی است که قدرت شناخت کودک را بسیار تقویت نموده و در هر سنی به آنها کمک می نماید.

9- تقویت روابط اجتماعی
فرزند خود را تشویق کنید تا در جمع قادر به سخن گفتن و یا شعر خواندن گردد،همچنین در سنین بالاتر در شرکت دادن آنها در فعالیتهای اجتماعی،تیمی،و بازیهای گروهی سبب افزایش اعتماد به نفس و نیز هوشمندی آنها گردد.

10-خوردن صبحانه
تحقیقات همواره نشان داده است که خوردن صبحانه سبب بهبود حافظه،تمرکز و یادگیری می گردد. لذا کودکانی که از خوردن صبحانه امتناع می کنند خیلی زودتر خسته شده و از یادگیری نیز سرباز می زنند و این در دراز مدت می تواند در هوشیاری آنها تاثیر گذار باشد.
 
منبع : سیمرغ

علی جون بابا از ایران : تهران

http://myfc.ir/match/
علی جون بابا از ایران : تهران
توفان تراکتور از ترکیه : آذربایجان شرقی
منتخب دورجین از ایران : اردبیل
خرچنگ سرخ از ایران : تهران
۲۳
اسفند ۱۳۸۸ از الان تا عید, برنامه های کلاب فوتبال من!

تا عید طی چندhttp://myfc.irhttp://myfc.ir/match//match/ مرحله به شما عیدی های خوبی می دیم! برای اطلاع از عیدی ای که تیمتون می گیره و برنامه های کلاب فوتبال من تا شب عید, به وبلاگ کلاب مراجعه کنید.

۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

اينجا فروشگاه اسباب بازي بچه هاست ؟

عروسك مو طلائي: اي كاش من را يك دختر مهربان بخرد و هر روز موهايم را شانه كند و شبها برايم لالائي بخواند .
خرس پشمالو: اي كاش يك بچة شيطان من را بخرد و آنقدر كثيفم كنه كه مادرش هر شب من را در ماشين لباسشوئي بياندازد .
ماشين پليس سياه: من دوست دارم يك پسر مرا بخرد و من برايش با صداي بلند آژير بكشم .
ماشين باري كوچك: من دلم مي خواهد مال يك پسر كوچولو باشم كه توي باربرم اسباب بازي بريزد و من را راه ببرد .
تفنگ آب پاشي: من دوست دارم به تمام بچه هاي جيغ جيغو آب بپاشم .
توپ قلقلي: من دلم مي خواهد آنقدر قل بخورم تا به آخر دنيا برسم !
اينها همة درد و دل هاي اسباب بازيها نيست فقط يه گوشه از اونه ، مگه نه ؟

چه کسی شاگرد اول است؟

پاتریک هیچ وقت تکلالیف مدرسه اش را انجام نمیداد.چون به نظر او انجام دادن
 تکلیف کار خسته کنننده ای بود.او می گفت بجای انجام دادن تکلیف می توان بازی کرد.اما آموزگار میگفت:باید تکلیف هایت را انجام بدهی تا درسهایت را یاد بگیری.
یک روز وقتی گربه پاتریک با عروسک او بازی میکرد اتفاق جالبی افتاد.گربه, عروسک را به حیاط پرتاب کرد.ناگهان عروسک به مرد کوچکی تبدیل شد.مرد کوچک بلیز پشمی سفیدی به تن داشت.کلاهی مثل کلاه جادوگرها به سر و شلوار کوتاه سیاه رنگ گشادی به پا داشت.
مرد کوچک دست به سینه روبروی پاتریک ایستادو گفت:مرا از دست این گربه شیطان نجات بده.من هم قول میدهم هر آرزویی داشته باشی برآورده کنم.پاتریک چیزی را که میدید باور نمیکرد.اما فهمید که مرد کوچک کلید حل همه مشکلات اوست.برای همین به مرد کوچک گفت: اگر تا پایان سال تحصیلی که فقط 35 روز از آن باقیمانده مانده است برای انجام تکلیف هایم کمک کنی تا در امتحان هایم موفق شوم تو را از دست این گربه نجات می دهم.
مرد کوچک کمی فکر کردو گفت:باشد قبول میکنم.پاتریک اسم این مرد را شیطونک گذاشت.
از فردای آن روز برای انجام تکلیفهایش از کمک خواست.اما شیطونک چیزی بلد نبود او مرتب از پاتریک می پرسید و می نوشت.پاتریک هیچ وقت شیطونک را نمی توانست تنها بگذارد.باید همیشه کنار او می نشست و تکلیف هایش را با هم انجام می دادند و درس ها را با هم می خواندند.هنگام امتحان هم پاتریک به شیطونک جواب ها را گفت و شیطونک نوشت.سرانجام وقت رفتن شیطونک رسید.اما درست یک روز قبل از رفتن او نزدیک ظهر پدر و مادر پاتریک با هدیه ای وارد اتاق شدند.پاتریک تعجب کردو پرسید:چه اتفاقی افتاده است؟مادر و پدر با شادی جواب دادند:تو شاگرد اول شده ای!پاتریک با خودش فکر کرد که من کاری نکرده ام همه جواب ها را شیطونک روی برگه امتحان نوشت آنوقت من شاگرد اول شده ام؟!پاتریک هر چه فکر کرد به نتیجه نرسید.
اما فکر میکنم من و شما میدانیم که شاگرد اول شدن پاتریک برای چه بود.بله درست حدس زدید شیطونک چیزی نمی دانست و پاتریک همه درس ها را بلد بود.شیطونک فقط آن چیزهایی که پاتریک به او میگفت را می نوشت.پس تنها مشکل پاتریک این بود که به خودش و معلوماتش اطمینان نداشت.

ملکه گلها

روزي روزگاري ، دختري مهربان در كنار باغ زيبا و پرگل زندگي مي كرد ، كه به ملكة گلها شهرت يافته بود .
چند سالي بود كه او هر صبح به گلها سر مي زد ، آنها را نوازش مي كرد و سپس به آبياري آنها مشغول مي شد .
مدتي بعد ، به بيماري سختي مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش براي گلها تنگ شده بود و هر روز از غم دوري گلها گريه مي كرد .
گلها هم خيلي دلشان براي ملكه گلها تنگ شده بود ، ديگر كسي نبود آنها را نوازش كند يا برايشان آواز بخواند .
روزي از همان روزها ، كبوتر سفيدي كنار پنجره اتاق ملكه گلها نشست . وقتي چشمش به ملكه افتاد فهميد ، دختر مهرباني كه كبوتر ها از او حرف مي زنند ، همين ملكه است ، پس به سرعت به باغ رفت و به گلها خبر داد كه ملكه سخت بيمار شده است .
گلها كه از شنيدن اين خبر بسيار غمگين شده بودند ، به دنبال چاره اي مي گشتند . يكي از آنها گفت : « كاش مي توانستيم به ديدن او برويم ولي مي دانم كه اين امكان ندارد ! »
كبوتر گفت : « اين كه كاري ندارد ، من مي توانم هر روز يكي از شما را با نوكم بچينم و پيش او ببرم . »
گلها با شنيدن اين پيشنهاد كبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، كبوتر ، هر روز يكي از آنها را به نوك مي گرفت و براي ملكه مي برد و او با ديدن و بوييدن گلها ، حالش بهتر مي شد .
يك شب ، كه ملكه در خواب بود ، ناگهان با شنيدن صداي گريه اي از خواب بيدار شد .
دستش را به ديوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت ، وقتي داخل باغ شد فهميد كه صداي گريه مربوط به كيست ، اين صداي گريه غنچه هاي كوچولوي باغ بود .
آنها نتوانسته بودند پيش ملكه بروند ، چون اگر از ساقه جدا مي شدند نمي توانستند بشكفند ، در ضمن با رفتن گلها ، آنها احساس تنهايي مي كردند .
ملكه مدتي آنها را نوازش كرد و گريه آنها را آرام كرد و سپس به آنها قول داد كه هر چه زودتر گلها را به باغ برگرداند .
صبح فردا ، گلها را به دست گرفت و خيلي آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت ، وقتي كه وارد باغ شد ، نسيم خنگ صبحگاهي صورتش را نوازش داد و حال بهتر پيدا كرد ، سپس شروع كرد به كاشتن گلها در خاك .
با اين كار حالش كم كم بهتر مي شد ، تا اينكه بعد از چند روز توانست راه برود و حتي براي گلها آواز بخواند .
گلها و غنچه ها از اينكه باز هم كنار هم از ديدار ملكه و مهرباني هاي او ، لذت مي بردند خوشحال بودند و همگي به هم قول دادند كه سالهاي سال در كنار هم ، همچون گذشته مهربان و دوست باقي بمانند و در هيچ حالي ، همديگر را فراموش نكنند و تنها نگذارند.

صندلی قدیمی

صندلي قديمي در حاليكه خودش را تكان مي داد ، تا از شر تار عنكبوت هايي كه روي دست و پايش تنيده شده بود رها شود ، با خودش فكر كرد كه اي كاش هنوز هم همان سالهاي پيش بود و جاي او جلوي همان پنجره اتاق رو به حياط ، علي كوچولو روي آن مي نشست و اي كاش هنوز جوان بود جايش در انباري خانه لابه لاي وسايل خاك گرفته قديمي نبود .
اوهو - اوهو اين صداي سرفه كي بود ؟
و اي اين علي كوچولو است كه دارد خاك و غبار را از روي صندلي قديمي پاك مي كند.
اما نه اين علي كوچولو نبود ، بلكه اميد كوچولو پسر او بود .
حالا صندلي قديمي مثل گذشته كنار پنجره رو به حياط است و اميد كوچولو روي آن نشسته است و كتاب مي خواند ، با خودش فكر مي كند ؛ چه كسي ميداند كه چند لحظه ديگر چه خواهد شد

تنبیه کلاغ خبرچین


در جنگلي بزرگ و زيبا ، حيوانات مهربان و مختلفي زندگي مي كردند . يكي از اين حيوانات كلاغ پر سر و صدا و شلوغي بود كه يك عادت زشت هم داشت و آن عادت زشت اين بود كه هر وقت ،كوچكترين اتفاقي در جنگل مي افتاد و او متوجه مي شد، سريع پر مي كشيد به جنگل و شروع به قارقار مي كرد و همه حيوانات را خبر مي كرد .
هيچ كدام از حيوانات جنگل دل خوشي از كلاغ نداشتند.
آنها ديگر از دست او خسته شده بودند تا اين كه يك روز كلاغ خبر چين وقتي كنار رودخانه نشسته بود و داشت آب مي خورد صدايي شنيد .... فيش، فيش...بعد ، نگاهي به اطرافش انداخت و ناگهان مار بزرگي را ديد كه سرش را از آب بيرون آورده است ... فيش ، فيش ...كلاغ از ديدن مار خيلي ترسيده بود ، از شدت وحشت ، تمام پرهاي روي سرش ريخت و پا به فرار گذاشت . كلاغ خبر چين ، همينطور پر زبان حركت كرد بالاخره به لانه اش رسيد وقتي كه داخل آينه نگاهي به خودش انداخت ، تازه فهميد كه پرهاي سرش ريخته است خيلي ناراحت شد و شروع به گريه كرد .
طوطي دانا كه همسايه كلاغ بود صداي گريه اش را شنيد ، به لانه او رفت تا دليل گريه اش را بفهمد . كلاغ با ديدن طوطي دانا سريع يك پارچه به دور سرش پيچيد !
طوطي دانا با ديدن كلاغ كه روي سرش را با پارچه پوشانده شروع كرد به خنديدن . كلاغ با شنيدن اين حرف سريع پارچه را از روي سرش برداشت طوطي با ديدن سر بدون پر كلاغ ، باز هم شروع به خنديدن كرد و گفت : كلاغ ؟ پرهاي سرت كجا رفته است ؟ پس اين همه گريه بخاطر كله كچلت بود ؟!
كلاغ ماجراي ترسش را براي طوطي باز گو كرد و طوطي با هم با شنيدن حرفهاي كلاغ شروع به خنديدن كرد .
كلاغ گفت : « يعني تو از ناراحتي من اينقدر خوشحالي » .طوطي جواب داد : آخر همه حيوانات جنگل مي دانند كه مار آبي هيچ خطري ندارد و هيچ كس هم از مار آبي نمي ترسد اما تو آنقدر ترسيده اي كه پرهاي سرت هم ريخته اند .اگر حيوانات جنگل بفهمند كه چه اتفاقي افتاده است كلي
مي خندند . كلاغ با شنيدن اين جمله ها به التماس افتاد ، گريه مي كرد و مي گفت : طوطي جان خواهش مي كنم اين كار را نكن اگر حيوانات جنگل بفهمد كه چه اتفاقي برايم افتاده آبرويم مي رود .
طوطي گفت : كلاغ جان يادت هست وقتي اتفاقي براي حيوانات جنگل مي افتاد سريع پر مي كشيدي و به همه جار مي زدي و آبروي آنها را مي بردي ، حالا ببين اگر چنين بلايي بر سر خودت بيايد چه حالي پيدا مي كني .
كلاغ كمي فكر كرد و گفت : « حالا ديگر فهميده ام كه چه قدر اشتباه مي كردم و چقدر حيوانات جنگل را آزار مي دادم خواهش مي كنم آبروي مرا پيش حيوانات جنگل نبر من هم قول مي دهم كه هرگز كارهاي گذشته را تكرار نكنم ، اصلاً تصميم مي گيريم كه هر وقت پرهايم در آمد بروم و از تمام حيوانات جنگل
عذر خواهي كنم » .طوطي دانا با ديدن حال و روز كلاغ و پشيماني از رفتار
گذشته اش به او قول داد كه دارويي برايش درست كند تا هر چه زودتر پرهاي سرش در بيايند .
نتيجه مي گيريم كه هر كس در حق ديگران خطايي مرتكب شود خودش هم به زودي گرفتار خواهد شد.
 

آزادی پروانه ها

بهار بود ، پروانه هاي قشنگ و رنگارنگ در باغ پرواز مي كردند. حسام ، پسر كوچولوي قصه ما توي اين باغ ، لابه لاي گلها مي دويد و پروانه ها را دنبال مي كرد . هر وقت پروانه زيبايي مي ديد و خوشش مي آمد آرام به طرف او مي رفت تا شكارش كند . بعضي از پروانه ها كه سريعتر و زرنگتر بودند ، از دستش فرار مي كردند، اما بعضي از آنها كه نمي توانستند فرار كنند ، به چنگش مي افتادند .
حسام ، وقتي پروانه ها را مي گرفت، آنها را در يك قوطي شيشه اي زنداني مي كرد .
يك روز چند پروانه زيبا گرفته بود و داخل قوطي انداخته بود ،قصد داشت كه پروانه ها را خشك كند و لاي كتابش بگذارد و به همكلاسي هايش نشان بدهد . پروانه ها ترسيده بودند ، خود را به در و ديوار قوطي شيشه اي مي زدند تا شايد راه فراري پيدا كنند .
حسام همين طور كه قوطي شيشه اي را در دست گرفته بود و به پروانه ها نگاه مي كرد خوابش برد .
در خواب ديد كه خودش هم يك پروانه شده است و پسر بچه اي او را به دست گرفته و اذيت مي كند . تمام بدنش درد مي كرد و هر چه فرياد و التماس مي كرد كسي صدايش را نمي شنيد .
بعد پسر بچه ، حسام را ما بين ورقهاي كتابش گذاشت و كتاب را محكم بست و فشار داد .
دست و پاي حسام كه حالا تبديل به يك پروانه نازك و ظريف شده بود ، ترق ترق صدا مي داد و مي شكست و حسام هم همين طور پشت سر هم جيغ بلند مي كشيد .
ناگهان از صداي فرياد خودش از خواب پريد و تا متوجه شد كه تمام اين ها خواب بوده است دست به آسمان بلند كرد و از خدا تشكر كرد .
ناگهان به ياد پروانه هايي افتاد كه در داخل قوطي شيشه اي، زنداني شده بودند..!
بعد ، قوطي پروانه ها را به باغ برد ، در قوطي را باز كرد و پروانه ها را آزاد كرد .
پروانه ها خيلي خوشحال شدند و از قوطي بيرون پريدند و شروع به پرواز كردند .
حسام فرياد زد : پروانه هاي قشنگ مرا ببخشيد كه شما را اذيت مي كردم. قول مي دهم اين كار زشت را هرگز تكرار نكن.

دو درخت همسایه

در يك باغچه كوچك ، دو درخت زندگي مي كردند . يكي درخت آلبالو و ديگري درخت گيلاس .
اين دو تا همسايه با هم مهربان نبودند و قدر هم را
نمي دانستند، بهار كه مي رسيد شاخه هاي اين دو تا همسايه پر از شكوفه هاي قشنگ مي شد ولي به جاي اين كه با رسيدن بهار اين دو هم مهربانتر و با صفاتر بشوند بر سر
شكوفه هايشان و اين كه كداميك زيباتر است ، بحث مي كردند. در فصل تابستان هم بحث آنها بر سر اين بود كه ميوه هاي كداميك از آنها بهتر و خوشمزه تر است .
درخت آلبالو مي گفت : آلبالو هاي من نقلي و كوچولو و قشنگ هستند ، اما گيلاس هاي تو سياه و بزرگ و زشتند.
درخت گيلاس هم مي گفت : گيلاس هاي من شيرين و خوشمزه است ، اما آلبالوهاي تو ترش و بدمزه است.
سالها گذشت ، تا اين كه دو تا درخت پير و كهنسال شدند اما عجيب بود كه آنها هنوز هم با هم مهربان نبودند.
در يكي از روزهاي پاييزي كه طوفان شديدي هم مي وزيد ناگهان يكي از شاخه هاي درخت گيلاس، شكست ، بعد هم شروع كرد به ناله و فرياد .
درخت آلبالو كه تا آن روز هيچ وقت دلش براي درخت گيلاس نسوخته بود و اصلاً به او اهميتي نداده بود يكدفعه دلش نرم شد و به درد آمد و گفت همسايه عزيز نگران نباش اگر در برابر باد قدرت ايستادگي نداري مي تواني به من تكيه كني، من كنار تو هستم و تا جايي كه بتوانم كمكت مي كنم ،آخر من و تو كه به جز همديگر كسي را نداريم .
درخت گيلاس از محبت و مهرباني درخت آلبالو كمي آرامش پيدا كرد و گفت : آلبالو جان از لطف تو متشكرم مي بيني دوست عزيز دوستي و مهرباني خيلي زيباست !
حيف شد كه ما اين چند سال گذشته را صرف كينه و بد اخلاقي خودمان كرديم .
بعد هر دو تصميم گرفتند كه خود خواهي را كنار بگذارند و
زيبايي هاي ديگران را هم ببينند . فصل بهار كه از راه رسيد درخت گيلاس رو كرد به آلبالو و گفت : «به به چه شكوفه هاي قشنگي چه قدر خوشبو و خوشرنگ، اينطوري خيلي زيبا شده اي !»
و درخت آلبالو جواب داد « دوست نازنينم ، اين زيبايي وجود توست كه من را زيبا مي بيند . به خودت نگاهي بينداز كه چه قدر زيبا و دلنشين شده اي !»
ديگر هر چه حرف بين آنها رد و بدل مي شد از مهرباني بود و همدلي و دوستي !
و راستي كه دوستي و محبت چقدر زيباست

شکارچی و آهو

يك مرد شكارچي ، چند روز پشت سر هم ، به شكار رفت و چيزي نتوانست شكار كند .
يك روز صبح زود از خواب بيدار شد و سوار اسب شده و به طرف كوهستان رفت ، تا يك گوزن شكار كند . هر چه كوهستان را گشت نتوانست گوزني پيدا كند ناچار شد كه به طرف صحرا برود .
وقتي كه به صحرا رفت ، آهوهايي را ديد كه به سرعت مي دوند و فرار مي كنند .
خيلي زود با اسبش به طرف آنها تاخت ، تا اينكه بعد از چند ساعت دويدن به آنها رسيد . اين آهوها بچه و مادر بودند ، با هر زحمتي كه بود يكي از آنها را گرفت .
توي دلش با خودش فكر مي كرد كه اگر امشب بچه آهو را بفروشد ، پول خوبي گيرش مي آيد . همانطور كه به سمت شهر مي رفت ، ناگهان ديد كه مادر آهو به دنبالش مي آيد و با ناله ، بچه اش را مي خواهد .
دلش سوخت و بچه آهو را رها كرد تا به پيش مادرش برگردد .
سپس مرد با دست خالي به خانه برگشت و در خواب ، رسول خدا را ديد كه به او مژرده ميدهد :
« به خاطر اين كار خوبي كه كردي و از فروختن بچه آهو منصرف شدي ، خدا از تمام گناهان تو گذشت ، هم در اين جهان خوشبخت خواهي شد و هم در آن دنيا ، بهشت نصيب تو مي شود . » خُب بچه هاي عزيز اين هم عاقبت مهرباني و انصاف .
نقل از تاريخ بيهقی

سال نومبارک

عمو نوروز آمد
با خود عیدی آورد
شادی و خنده و گل
با نوای بلبل
چشمه های جوشان
ابر و باد و باران

سفره ای با 7 سین
چیده،نامش هفت سین
با سماق و سرکه
سیب و سنبل،سنجد
و کمی هم سمنو
چندتا حبه ی سیر
در کنارش ماهی
توی یک تنگ بلور
تخم مرغ رنگی،
آینه،سبزه و قرآن هم هست
تا بگوید که بهار آمده است
آمدن بهار و عید فرخنده ی نوروز که میراثی جهانی برای انسان هاست، بر شما عزیزان مبارک باشد.امیدوارم سالی خوب و خوش همراه با شادی و سلامتی و برکت داشته باشید.التماس دعا

۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

روان پزشک

یک بازرس به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانی ، از یک روان پزشک پرسید: شما  
 
چطور  می فهمید که یک بیمار روانی به بستری شدن نیاز دارد یا نه ؟ 



روان پزشک گفت : ما وان حمام را پر از آب می کنیم و یک قاشق چایخوری ، یک فنجان و یک  
 
سطل جلوی بیمار می گذاریم و از او می خواهیم که وان را خالی کند. 

بازرس گفت : آهان! فهمیدم ، آدم عاقل باید سطل را بردارد چون بزرگ تر است... 
روان پزشک گفت : نه ! آدم عاقل درپوش زیر وان را برمی دارد. شما هم مثل اینکه باید بستری  
 
شوید می خواهید تخت تان کنار پنجره باشد؟ 
شما هم می تونید این تست رو از دوستانتون بگیرید تا بفهمید بیمار است یا خیر؟
 

۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

دلقک

تو آسمون آبی
لکه ی ابری دیدم
شبیه دلقکا بود
منم  بهش خندیدم
دماغ گنده ای داشت
تو دستاش دوتا توپ داشت
دلقک شیطون بلا
توپ هارو انداخت بالا
باد اومد و توپارو
با خودش برد تو هوا
دیگه اونارو ندیدم
به جای دوتا توپش
چند تیکه پنبه دیدم
دلقکه همراه  باد
بالا رفت و بالا رفت
تو آسمونها گم شد
نفهمیدم کجا رفت

۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

پیام تبریک عیدنوروز1389

در سال 89 برای شما عزیزان بازدیدکننده سلامتی وشادابی 
و همچنین موفقیت روزافزون و
 سالی پر از شادی ونشاط   برای شما آرزو میکنیم
سال نو همگی شما فرخنده باد
با آرزوی
۱۲ ماه شادی،
۵۲ هفته پیروزی،
۳۶۵ روز سلامتی،
۸۷۶۰ ساعت عشق،
۵۲۵۶۰۰ دقیقه برکت،
۳۱۵۳۰۰۰ ثانیه دوستی.
 

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

قصه شنگول ومنگول


یکی بود،
یکی نبود،
غیر از خدا هیچ کس نبود.
زیر گنبد کبود دو بزغاله بودند به اسم شنگول و منگول. آن ها خیلی بازی گوش بودند و به همه جا سرک می کشیدند. روزی آن قدر دنبال هم دویدند تا به باغی رسیدند. دور آن باغ پرچین کشیده شده بود. منگول گفت:« به به، چه بوی خوبی!»
خانم پرگلی پستانک شیر را از دهانش درآورد و گفت:« منگول نازه!»
مادر گفت:«آره عزیزم. ولی داره یه کار بد می کنه!»
شنگول گفت:«بیا بریم تو.» و دوید.
منگول هم به دنبالش رفت و آن قدر دور باغ گشتند تا راهی برای ورود پیدا کردند. شنگول خم شد و از سوراخ پرچین شکسته وارد باغ شد. منگول هم خم شد و رفت تو. تا چشمش به آن همه سبزی افتاد، گفت:« به به، چه قدر سبز و تازهن! شنگولی، بدو بریم بخوریم.»

شنگول گفت:«بعدا، اول بریم تماشا. شاید اون ورتر علفای به تری باشه.» و به سمت خیابان باریکی دوید که بین کرت ها کشیده شده بود. شنگول و منگول از خوشی نمی دانستند چه بکنند. منگول که گرسنه بود،  گفت:« شنگولی، حالا  بیا یه کم بخوریم. بعدا بازی می کنیم.»
خانم پرگلی گفت:«بعدا بازی.»
مادر به خاطر کلمه جدیدی که خانم پرگلی بر زبان آورده بود، او را غرق بوسه کرد و گفت:« آره، مادری. منگولی گفت بعدا بازی کنیم.»

شنگول گفت:«باشه.» و دو تائی به طرف یکی از کرت ها دویدند. ولی تا خواستند سبزی ها را بکنند، صدای بلندی شنیدند. صدا از خانم جعفری ها بود که دست در دست هم سر آن ها داد می کشیدند. منگول پرسید:« چرا این جوری می کنین؟ من گشنمه. بذارین یه کم از شما بخورم.»
خانم جعفری ها با هم گفتند:«ما غذای شما نیستیم. شما باید علف بخورین.»

شنگول گفت:«یعنی چه؟ مگه شما با علف فرق می کنین؟ شما هم سبزین مثل علفا. دست همُ ول کنین ببینم. می خوام از شما بخورم.»
خانم جعفری ها دست هم را محکم تر گرفتند و گفتند:«نه، نمی ذاریم. ما مال آدما هستیم. اونا با ما غذاهای خوب خوب درست می کنن تا بخورن و سالم بمونن.»
شنگول گفت:«من این حرفا حالیم نیست. گشنمه و می خوام بخورم تون.» و خواست وارد کرت شود.
خانم جعفری ها داد کشیدند:«برو عقب، برو عقب. وگرنه مترسک شما رُ می کشه.»
شنگول عقب رفت. کمی ترسیده بود. پرسید:«مترسک دیگه چی یه؟»
خانم جعفری ها گفتند:«اون آدمک که وسط کرته. مگه نمی بینی؟ همون که یه چوب دستشه. اگه  بیاین تو کرت، شما رُ می زنه.»
منگول که ترسیده بود، گفت:« شنگولی، بیا بریم. بیا بریم اون یکی کرت.»
خانم جعفری ها گفتند:« نه خیر. از اون کرت هم نمی تونین بخورین.»
شنگول پرسید:«چرا؟»
خانم جعفری ها گفتند:« برا این که مترسک مواظب اونا هم هست. اونا اسم شون تره ست. این وری یا هم که ازشون رد شدین، اسم شون اسفناجه. مترسک مواظبه حیوونی نخوردمون تا آدما با ما آش یا خورش درست کنن یا خام خام بخورن.»
منگول پرسید:« واسه چی؟»
خانم جعفری ها گفتند:« واسه این که بتونن راه برن، کار کنن، بچه هاشون رشد کنن و بزرگ بشن. چی می دونیم، از این چیزا. تو واسه چی علف می خوری؟ اونا هم برا همین سبزی می خورن.»
منگول گفت:«برا این که گنده بشم، بدوم یا بازی کنم.»
خانم جعفری ها گفتند:« آدما هم همین طورند. حالا تا باغبان نیومده، بدوئین برین.»
شنگول و منگول نمی دانستند باغبان یعنی چه. ولی شنگول که نگران چوب دست آدمک بود، گفت:« منگولی، بیا بریم. یه عالمه کرت اون دور دوراست. حالا حتما که از اینا نباید بخوریم.»
خانم پرگلی گفت:« منگول، بیا بریم.»
مادر لبخندی زد و بقیه قصه را گفت.
منگول به دنبال شنگول به راه افتاد. ولی با حسرت به کرت خانم جعفری ها نگاه می کرد. هر چه آن ها دورتر می شدند، خانم جعفری ها از هم بیش تر فاصله می گرفتند و دست هم را ول می کردند.
شنگول و منگول از جلو کرت تره ها گذشتند. عاقبت به کرتی رسیدند که سبزی یش شبیه شبدر بود. منگول گفت:« شنگولی، علف، علف. بیا بخوریم.» و به سوی کرت دوید. ولی تا خواست دستش را داخل کرت کند، خانم شنبلیله ئی با ساقه اش محکم به دست او زد. منگول دردش آمد و دستش را عقب کشید. گفت:« چرا این جور می کنی؟ چرا نمی ذاری بخورمت؟»
خانم شنبلیله خشم گین گفت:« واسه چی بخوری؟ مگه من مال خوردن توام؟»
شنگول با تعجب گفت:«مگه تو شبدر نیستی؟ غذامون توئی دیگه.»
خانم شنبلیله خنده اش گرفت. گفت:« نخیر، من شبدر نیستم. شبیه اونم. اسم من شنبلیله است.»
منگول از این اسم خنده اش گرفت و گفت:« خوب، هر چی که اسمته. من گشنمه. بذار یه کم بخورمت.» و خواست جلو برود و برگ هایش را بچیند.
خانم شنبلیله گفت:«جلو نیا که جیغ می زنم و مترسکُ خبر می کنم.»
منگول از ترس عقب پرید.
شنگول گفت:«داری اذیت می کنی یا. آدما تو رُ می خوان چی کار؟»
خانم شنبلیله گفت:«می خوان چی کار؟! به! نمی دونی که. اگه من نباشم، خورش قرمه سبزی شون خوش بو نمی شه. اگه بدونی آدما چه قده قرمه سبزی دوست دارن.»
منگول غم گین گفت:«پس ما چی بخوریم، شنگولی؟»
شنگول هم که غم گین شده بود، گفت:« بیا بریم، منگولی. بازم اون طرف سبزی هست. بیا. ببین چه بوئی از اون طرف می یاد!»
منگول دست در دست شنگول رفت. ولی به هر کرتی رسیدند، وسطش مترسکی دیدند که چوبی در دست داشت. منگول با حسرت گفت:« شنگولی، اینا چه قده خوش بو هستن!»
شنگول گفت:«آره.»
منگول با التماس به یکی از آن سبزی ها گفت:« می ذاری یه کم از برگات بخورم؟»
خانم ریحان گفت:«نه که نمی ذارم. مگه من علفم که تو بخوری؟»
منگول گفت:«حالا هر چی هستی. من خیلی گشنمه.»
خانم ریحان گفت:«ما رُ آدما باید بخورن.»
شنگول با حسرت پرسید:«همه تونُ؟»
خانم ریحان گفت:«آره، همه ماها رُ. اونا ما رُ می کارن و بهمون آب و کود می دن تا رشد کنیم. مواظب مون هم هستن تا حیوونا نخورن مون.»
شنگول که خشم گین شده بود، گفت:«یعنی چی که هی می گین آدما، آدما. من گشنمه و دیگه باید یه چیزی بخورم.» و دست دراز کرد تا خانم ریحان را بچیند. اما از صدای بلندی عقب پرید و داد کشید:« منگولی، بدو.»
خانم پرگلی گفت:«منگول بدو.»
مادر گفت:«آره خوشگلم. شنگولی به منگولی گفت بدو.»
منگول پرسید:«چی شده؟»
شنگول داد زد:«وانستا و فقط بدو. مترسکه اومده، می خواد ما رُ بزنه.»
اما او مترسک نبود. باغ بان بود که دنبال شان کرده بود. منگول دوید. ولی باغ بان که خیلی تند می دوید، داشت به آن ها می رسید. باغ بان داد می زد:«بزغاله های شکمو، تو باغ من چی کار می کنین؟! تا نزدم شل و پل تون نکردم، برین بیرون.»
شنگول و منگول به این ور و آن ور می دویدند. ولی راه بیرون رفتن از باغ را پیدا نمی کردند.
خانم پرگلی گفت:«بی یون.»
مادر گفت:«آره، عزیزم، بیرون.»
باغ بان چوبش را محکم به زمین می کوبید و بیش تر آن ها را می ترساند. هر طرف که شنگول و منگول می رفتند، او راه را بر آن ها می بست و با چوبش محکم به زمین می زد. شنگول و منگول آن قدر این طرف و آن طرف دویدند تا ناگهان جلو سوراخ پرچین رسیدند. منگول که از شنگول کوچک تر بود، راحت از سوراخ بیرون رفت. ولی شنگول گیر کرد. باغ بان داشت نزیک می شد. منگول دست شنگول را کشید و کمک کرد تا از سوراخ بیرون بیاید. باغ بان هم که دید آن ها دوان در حال دور شدن هستند، برگشت.
شنگول و منگول که حسابی از باغ دور شدند، ایستادند و به پشت سرشان نگاه کردند. وقتی باغ بان را ندیدند، منگول که هنوز از ترس می لرزید، گفت:«شنگولی، بیا هیچ وقت دیگه تو این باغ نریم.»
شنگول گفت:«آره، این باغ برا ما نیست. ما باید فقط از علفای مامان بزی بخوریم.»
منگول گفت:«باشه.» و دست در دست شنگول راه افتاد.
مادر گفت:« قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونه اش نرسید. حالا خانم پرگلی لالا.»
خانم پرگلی گفت:« بعدا لالا.» و شیشه خالی شیرش را تکان داد.
مادر که از شدت خنده اشک به چشم هایش آمده بود، خانم پرگلی را بوسید و شیشه شیر را از او گرفت تا دوباره آن را برایش پر کند.

عکس های قشنگ ولطیفه های خوشمزه برای بچه های ناز

روزی معلمی به شاگرد خود گفت: از روی درس 10 بار بنویس!
روز بعد شاگرد از روی درس شش بار نوشت. معلم به او گفت چرا از روی درس شش بار نوشتی؟!
شاگرد گفت: بدبختی اینجاست که ریاضی مان هم ضعیف است!!! 
بیمار:آقای دکتر فکر می کنم سیاه سرفه گرفته باشم.
دکتر:پس لطفا اینجا سرفه نکنید. چون تازه دیوارها را رنگ کرده ایم! 
بيمار: آقاي دكتر! هنوز انگشتم درد مي كند.
دكتر: ببينم، مگر نسخه اي را كه هفته قبل بهت داده بودم، نپيچيدي؟
بيمار: چرا! پيچيدم دور انگشتم، ولي خوب نشد كه نشد! 
معلم: چرا انشایی که درباره ی گربه نوشتی مثل انشای برادرته؟!
رضا: آقا اجازه چون ما یک گربه بیشتر تو خونمون نداریم!! 

معلم: چرا در نوشتن انشا از پدرت كمك نمي گيري؟
دانش آموز: آخ اون از دست شما دلخوره!
معلم: از دست من، چرا؟
دانش آموز: چون شما هفته ی قبل به انشاي اون نمره بدي داديد! 
شكارچي اول: خوب، هندوستان كه بودي شكار ببر هم رفتي؟
شكارچي دوم: البته، روزي براي شكار ببر به جنگل رفتم.
شكارچي اول: شانس هم آوردي؟
شكارچي دوم: بله، با ببري روبرو نشدم! 
اولي: ببخشيد با حرف هايم سرشما را درد آوردم.
دومي: نه اختيار داريد. من حواسم از همان اول جاي ديگر بود!!!
اولي: تا به حال به هيچ كدام از آرزوهاي دوران كودكي ات رسيده اي؟
دومي: بله، وقتي بچه بودم و مادرم موهايم را شانه مي كرد، آرزو داشتم كچل بشوم!

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

داستان تولدعلی جون به روایت تصویربقلم گاگا


به نام خدای متعال وبه اراده اوکه بهترین هاست من درروزبیست وهشتم تیرماه یکهزاروسیصدوهشتادودوساعت شش صبح به این دنیای زیباچشم گشودم بیمارستان آتیه محل به دنیاآمدن من بودخاله ها وتنها دایی ام به اتفاق خانواده که زن دایی ودخترانش بود وهمچنین مادربزرگ وپدربزرگم که اینک مشغول نوشتن این مطلب است دربیمارستان حضورداشتندالبته پدرم بابامحسن هم درآن موقع مشغول کارهای مربوط به بیمارستان بوددرادامه موارددیگررادرپست بعدی بیان خواهم نمود